هرچی تو بخوای
سرگرمی.دانلود.موزیک.برنامه

امیدوارم از خووندن داستان زیر لذت ببرید...

***

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود.روی نیمکتی چوبی روبروی یک آبنمای سنگی

پیرمرد از دخترک پرسید:

-غمگینی؟

-نه.

-مطمئنی؟

-نه.

-چرا گریه میکنی؟

-دوستام منو دوست ندارن.

-چرا؟

-چون قشنگ نیستم.

-قبلا اینو به تو گفتن؟

-نه.

-ولی تو قشنگترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.

-راست میگی؟

-از ته قلبم آره...

دخترک بلند شد و پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش دوید.شاد شاد... .چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد کیفش را باز کرد عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!
 




ارسال توسط فرشید

آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....

شیخ احوال بهلول را پرسید.


گفتند او مردی دیوانه است.


گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.

شیخ پیش او رفت و سلام کرد.


بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.

 

 

ادامه داستان را در ادامه مطلب مطالعه فرمایید



ادامه مطلب...
ارسال توسط فرشید

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد